باکاروان خورشید
فرستادن سرها به کوفه و وارد شدن اهل بیت
به دارالاماره/ خطبه های امام سجاد و حضرت زینب در کوفه/ اسیران بنیهاشم چه کسانی
بودند؟/ سخنان آیت الله جوادی آملی در باب فضائل حضرت زینب + نوای محمود کریمی و سید
مهدی میرداماد
یا مُحمَداه این حسین تست که قتیل اولاد
زنا گشته و جسدش بر روی خاک افتاده و باد صبا بر او خاک و غبار میپاشد، واَحزنا و
اَکرباه امروز روزی را که ماند که جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وفات کرد.ای اصحاب
مُحَمَّد صلی الله علیه و آله اینک ذریه پیغمبر شما را میبرند مانند اسیران. و موافق
روایت دیگر میفرماید:
حسنیه «فردا»- از روز یازدهم محرم سال
۶۱ ه - ق به بعد بود که حرکت کاروان اسرای کربلا به سمت کوفه و از آنجا به سمت شام
آغاز شد. دشمنان امام حسین(ع) در مسیر حرکت این کاروان به سمت کوفه همگی شاد بودند
ولی گویا شعله نهضت امام حسین(ع) نباید خاموش شود... کاروان اسرای کربلا با حضور امام
سجاد(ع)، حضرت زینب(س) و بسیاری دیگر از اعضای کاروان سید الشهدا(ع) به سوی کوفه حرکت
کردند. در ادامه مصائب اهل بیت (ع) در کوفه و در مسیر حرکت از کربلا به کوفه بیان می
شود.
فرستادن سرها به کوفه
عمر بن سعد چون از کار شهادت امام حسین
علیه السلام پرداخت نخست سر مبارک آن حضرت را به خولی بن یزید و حمید بن مسلم سپرد
و در همان روز عاشورا ایشان را به نزد عبیدالله بن زیاد روانه کرد. خولی آن سر مطهر
را برداشت و به تعجیل تمام شب خود را به کوفه رسانید، و چون شب بود و ملاقات ابن زیاد
ممکن نمیگشت لاجرم به خانه رفت.
طبری و شیخ ابن نما روایت کردهاند از نوار
زوجه خولی که گفت آن ملعون سر آن حضرت را در خانه آورد و در زیر اجّانه جای بداد و
روی به رختخواب نهاد. من از او پرسیدم چه خبر داری بگو، گفت مداخل یک دهر پیدا کردم
سر حسین را آوردم، گفتم وای بر تو مردمان طلا و نقره میآورند تو سر حسین فرزند پیغمبر
را، به خدا قسم که سر من و تو در یک بالین جمع نخواهد شد. این بگفتم و از رختخواب بیرون
جستم و رفتم در نزد آن اجّانه که سر مطهر در زیر آن بود نشستم، پس سوگند با خدا که
پیوسته میدیدم نوری مثل عمود از آنجا تا به آسمان سر کشیده، و مرغان سفید همی دیدم
که در اطراف آن سر طیران میکردند تا آنکه صبح شد و آن سر مطهر را خولی به نزد ابن
زیاد برد.
اگر صبح قیامت را شبی هست آنشب ست امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لبست امشب
برادرجان یک سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب بیتو چون در ذکر یا ربست امشب
جهان پر انقلاب و من غریب این دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تبست امشب
سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل هزاران مطلب است امشب
صبا از من به زهرا گو بیا شام غریبان بین
که گریان دیدة دشمن به حال زینب است امشب
چون عمر سعد (ملعون) سر امام علیه السلام
را با خولی (لعین) سپرد امر کرد تا دیگر سرها را که هفتاد و دو تن به شمار میرفت
از خاک و خون تنظیف کردند و به همراهی شمر (ملعون) بن ذی الجوشن و قیس (لعین) بن اشعث
و عمرو (ملعون) بن الحجاج برای ابن زیاد (ملعون) فرستاد و به قولی سرها را در میان
قبایل کنده و هوازن و بنی تمیم و بنی اسد و مردم مذحج و سایر قبایل پخش کرد تا به نزد
ابن زیاد برند و به سوی او تقرب جویند. و خود آن ملعون بقیه آن روز را ببود و شب را
نیز بغنود و روز یازدهم را تا وقت زوال در کربلا اقامت کرد و بر کشتگان سپاه خویش نماز
گذاشت و همگی را به خاک سپرد و چون روز از نیمه بگذشت عمر بن سعد (ملعون) امر کرد که
دختران پیغمبر صلی الله علیه و آله را مشکفات الوجوه بر شتران بیوطا سوار کردند و
سید سجاد علیه السلام را غل جامعه بر گردن نهادند. ایشان را چون اسیران ترک و روم روان
داشتند چون ایشان را به قتلگاه عبور دادند زنها را که نظر بر جسد مبارک امام حسین
علیه السلام و کشتگان افتاد لطمه بر صورت زدند و صدا را به صیحه و ندبه برداشتند. صاحب
معراج المحبه گفته:
بهم پیوست نیسان و حزیران
یکی شد موکنان بر سوگ دلبند
یکی داغ علی را تازه میکرد
بپا گردید غوغای قیامت
بنور دیدة ساقی کوثر
به جان خلد نار دوزخی زد
سیه شد روزگار آل عصمت
شنیدن کی بود مانند دیدن
چه بر مقتل رسیدن آن اسیران
یکی مویه کنان گشتی به فرزند
یکی از خون به صورت غازه میکرد
به سوگ گلرخان سروقامت
نظر افکند چون دخت پیمبر
بناگه ناله هذا اخی زد
ز نیرنگ سپهر نیل صورت
ترا طاقت نباشد از شنیدن
شیخ ابن قولویه قمی به سند معتبر از حضرت
سجاد علیه السلام روایت کرده که به رائده فرمود همانا چون روز عاشورا رسید، رسید به
ما آنچه رسید از دواهی و مصیبات عظیمه و کشته گردید پدرم و کسانی که با او بودند از
اولاد و برادران و سایر اهلبیت او، پس حرم محترم و زنان مکرمه آن حضرت را بر جهاز شتران
سوار کردند برای رفتن به جانب کوفه پس نظر کردم به سوی پدر و سایر اهلبیت او که در
خاک و خون آغشته گشته و بدنهای آنها طاهر بر روی زمین است و کسی متوجه دفن ایشان نشد
و سخت بر من گران آمد و سینه من تنگی گرفت و حالتی مرا عارض شد که همی خواست جان از
بدن من پرواز کند. عمهام زینب کبری سلام الله علیها چون مرا بدین حال دید پرسید که
این چه حالتست که در تو میبینمای یادگار پدر و مادر و برادران من، مینگرم ترا که
میخواهی جان تسلیم کنی، گفتمای عمه چگونه جزع و اضطراب نکنم و حال آنکه میبینم سید
وآقای خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و عشیرت خود را که آغشته به خون در
این بیابان افتاده و تن ایشان بیکفن است و هیچکس بر دفن ایشان نمیپردازد و بشری متوجه
ایشان نمیگردد و گویا ایشان را از مسلمانان نمیدانند.
عمهام گفت: «از آنچه میبینی دلگران مباش
و جزع مکن به خدا قسم که این عهدی بود از رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی جد و
پدر و عم تو و رسول خدا صلی الله علیه و آله مصائب هر یک را به ایشان خبر داده به تحقیق
که حق تعالی در این امت پیمان گرفته از جماعتی که فراعنه ارض ایشان را نمیشناسند لکن
در نزد اهل آسمانها معروفند که ایشان این اعضای متفرقه و اجساد در خون طپیده را دفن
کنند.
وَ ینصِبُونَ لِهذا اللطَّف عَلَما لقبرِ
اَبیکَ سَیّدِ الشّهداء (ع) لایُدْرَسُ اَثَرُهُ ولا یَعْفُو رَسْمُهُ عَلی کرُوُرِ
اللیالی والایّام.
و در ارض بر قبر پدرت سیدالشهداء علیه السلام
علامتی نصب کردند که اثر آن هرگز برطرف نشود و به مرور ایام و لیالی محو و مطموس نگردد
یعنی مردم از اطراف و اکناف به زیارت قبر مطهرش بیایند و او را زیارت نمایند، و هر
چند که سلاطین کفره و اعوان ظلمه در محو آثار آن سعی و کوشش نمایند ظهورش زیاده گردد
و رفعت و علوش بالاتر خواهد گرفت.»
راوی گفت به خدا سوگند فراموش نمیکنیم
زینب دختر علی علیهماالسلام را که بر برادر خویش ندبه میکرد و با صوتی حزین و قلبی
کئیب ندا برداشت که:
یا مُحمَداه این حسین تست که قتیل اولاد
زنا گشته و جسدش بر روی خاک افتاده و باد صبا بر او خاک و غبار میپاشد، واَحزنا و
اَکرباه امروز روزی را که ماند که جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وفات کرد.ای اصحاب
مُحَمَّد صلی الله علیه و آله اینک ذریه پیغمبر شما را میبرند مانند اسیران. و موافق
روایت دیگر میفرماید:
یا مُحَمَّداه این حسین تست که سرش را از
قفا بریدهاند، و عمامه و رداء او را ربودهاند. پدرم فدای آن کسی که سراپردهاش را
از هم بگسیختند، پدرم فدای آن کسی که لشکرش را در روز دوشنبه منهوب کردند، پدرم فدای
آن کسی که با غصه و غم از دنیا برفت، پدرم فدای آن کسی که با لب تشنه شهید شد، پدرم
فدای آن کسی که ریشش خون آلوده است و خون از او میچکد، پدرم فدای آن کسی که جدش محمد
مصطفی (ص) است، پدرم فدای آن مسافری که به سفری نرفت که امید برگشتش باشد، و مجروحی
نیست که جراحتش دوا پذیرد.
و بالجمله جناب زینب سلام الله علیها از
این نحو کلمات از برای برادر ندبه کرد تا آنکه دوست و دشمن از ناله او بنالیدند، و
سکینه جسد پاره پاره پدر را در بر کشید و بعویل و ناله که دل سنگ خاره را پاره میکرد
مینالید و میگریست.
پس اهلبیت را از قتلگاه دور کردند پس آنها
را بر شتران برهنه به تفصیلی که گذشت سوار کردند و به جانب کوفه روان داشتند.
ورود اهل بیت (ع) به دارالاماره
عبیدالله زیاد چون از ورود اهلبیت به کوفه
آگه شد، مردم کوفه را از خاص و عام اذن عام داد لاجرم مجلس او را حاضر و بادی انجمن
و آکنده شده، آنگاه امر کرد تا سر حضرت سیدالشهداء علیه السلام را حاضر مجلس کنند،
پس آن سر مقدس را به نزد او گذاشتند، از دیدن آن سر مقدس سخت شاد شد و تبسم نمود، و
او را قضیبی در دست بود که بعضی آنرا چوبی گفتهاند و جمعی تیغی رقیق دانستهاند، سر
آن قضیب را به دندان ثنایای جناب امام حسین علیه السلام میزد و میگفت حسین را دندانهای
نیکو بوده. زید بن ارقم که از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله بوده در این وقت
پیرمردی گشته در آن مجلس حاضر بود، چون این بدید گفتای پسر زیاد قضیب خود را از این
لبهای مبارک بردار سوگند به خداوندی که جز او خداوندی نیست که من مکرر دیدم رسول خدا
صلی الله علیه و آله و سلم را بر این لبها که موضوع قضیب خود کردهای بوسه میزد،
این بگفت و سخت بگریست. ابن زیاد (ملعون) گفت خدا چشمهای ترا بگریاندای دشمن خدا آیا
گریه میکنی که خدا به ما فتح و نصرت داده است؟ اگر نه این بود که پیر فرتوت گشتهای
و عقل تو زایل شده میفرمودم تا سر ترا از تن دور کنند. زید که چنین دید از جا برخاست
و به سوی منزل خویش بشتافت. آنگاه عیالات جناب امام حسین علیه السلام را چون اسیران
روم در مجلس آن میشوم وارد کردند.
راوی گفت که داخل آن مجلس شد جناب زینب
(ع) خواهر امام حسین (ع) متنکره و پوشیده بود پستترین جامههای خود را و به کناری
از قصرالاماره رفت و آنجا بنشست و کنیزکان در اطرفش درآمدند و او را احاطه کردند.
ابن زیاد (لعین) گفت این زن که بود که خود
را کناری کشید، کسی جوابش نداد، دیگرباره پرسید پاسخ نشنید، تا مرتبه سیم یکی از کنیزان
گفت این زینب دختر فاطمه دختر رسول خدا (ص) است ابن زیاد لعین چون بنشیند رو به سوی
او کرد و گفت حمد خدا را که رسوا کرد شما را و کشت شما را و ظاهر گردانید دروغ شما
را جناب زینب سلام الله علیها فرمود حمد خدا را که ما را گرامی داشت به محمد صلی الله
علیه و آله پیغمبر خود و پاک و پاکیزه داشت ما را از هر رجسی و آلایشی همانا رسوا میشود
فاسق و دروغ میگوید فاجر و ما به حمدالله از آنان نیستیم و آنها دیگرانند.
ابن زیاد (ملعون) گفت چگونه دیدی کار خدا
را با برادر و اهلبیت تو جناب زینب علیها السلام فرمود ندیدم از خدا جز نیکی و جمیل
را چه آل رسول جماعتی بودند که خداوند از برای قربت محل و رفعت مقام حکم شهادت بر ایشان
نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از برای ایشان اختیار کرده بود اقدام کردند و به جانب
مضجع خویش شتاب کردند ولکن زود باشد که خداوند ترا و ایشان را در مقام پرسش بازدارد
و ایشان با تو احتجاج و مخاصمت کنند، آنوقت ببین غلبه از برای کیست و رستگاری کراست،
مادر تو بر تو بگریدای پسر مرجانه.
ابن زیاد (لعین) از شنیدن این کلمات در
خشم شد و گویا قصد اذیت یا قتل آن مکرمه کرد. عمرو بن حریث که حاضر مجلس بود اندیشة
او را به قتل زینب سلام الله علیها دریافت از در اعتذار بیرون شد کهای امیر او زنی
است و بر گفته زنان مؤاخذه نباید کرد، پس ابن زیاد (خبیث) گفت که خدا شفا داد دل مرا
از قتل برادر طاغی تو و متمردان اهل بیت تو. جناب زینب (ع) رقت کرد و بگریست و گفت
بزرگ ما را کشتی و اصل و فرع ما را قطع کردی و از ریشه برکندی اگر شفای تو در این بود
پس شفا یافتی، ابن زیاد (لعین) گفت این زن سجاعه است یعنی سخن به سجع و قافیه میگوید:
و قسم به جان خودم که پدرش نیز سجاع و شاعر بود. جناب زینب سلام الله علیها جواب فرمود
که مرا حالت و فرصت سجع نیست.
و به روایت ابن نما فرمود که من عجب دارم
از کسی که شفای او بکشتن ائمه خود حاصل میشود و حال آنکه میداند که در آن جهان از
وی انتقام خواهند کشید.
این وقت آن ملعون به جانب سید سجاد علیه
السلام نگریست و پرسید این جوان کیست؟ گفتند: علی فرزند حسین است، ابن زیاد (لعین)
گفت مگر علی بن الحسین نبود که خداوند او را کشت، حضرت فرمود که مرا برادری بود که
او نیز علی بن الحسین نام داشت لشکریان او را کشتند، ابن زیاد (لعین) گفت بلکه خدا
او را کشت، حضرت فرمود اَللهُ یَتَوفیّ الاَنْفُسَ حینَ مَوْتِها خدا میمیراند نفوس
را گاهی که مرگ ایشان فرا رسیده، ابن زیاد (ملعون) در غضب شد و گفت ترا آن جرأتست که
جواب به من دهی و حرف مرا رد کنی بیائید او را ببرید و گردن زنید.
جناب زینب سلام الله علیها که فرمان قتل
آن حضرت را شنید سراسیمه و آشفته به آن جناب چسبید و فرمودای پسر زیاد کافی است ترا
این همه خون از ما ریختی دست به گردن حضرت سجاد علیه السلام در آورد و فرمود به خدا
قسم که از وی جدا نشوم اگر میخواهی او را بکشی مرا نیز با او بکش.
ابن زیاد (ملعون) ساعتی به حضرت زینب و
امام زین العابدین علیهماالسلام نظر کرد و گفت: عجبست از علاقة رحم و پیوندی خویشاوندی
به خدا سوگند که من چنان یافتم که زینب از روی واقع میگوید و دوست دارد که با او کشته
شود، دست از علی بازدارید که او را همان مرضش کافی است.
و به روایت سید بن طاوس حضرت سجاد علیه
السلام فرمود کهای عمه خاموش باش تا من را جواب گویم. و به ابن زیاد فرمود که مرا
بکشتن میترسانی مگر نمیدانی کشته شدن عادت ما است و شهادت کرامت و بزرگواری ما است.
راوی گفت پس ابن زیاد (ملعون) امر کرد که
حضرت علی بن الحسین (ع) را با اهلبیت بیرون بردند و در خانهای که در پهلوی مسجد جامع
بود جای دادند. جناب زینب (س) فرمود که به دیدن ما نیاید زنی مگر کنیزان و ممالیک چه
ایشان اسیرانند و ما نیز اسیرانیم.
پس امر کرد ابن زیاد (ملعون) که سر مطهر
را در کوچههای کوفه بگردانند.
خطبههای حضرت زينب كبری(س) در کوفه
خطاب اول:
زینب دستهای خود را در زیر آن پیکر
مقدس برد وبه طرف آسمان بالا آورد وگفت:
«اِلهی تَقَبِّل مِنّا هذاَالقربان» «خداوندا،
این قربانی را از ما قبول کن»
حال در وادی مصیبت هابرده زینب دو
دست را بالا
رو نموده به جانب معبودگفت با او هر
آنچه در دل بود
گفت او با خدای جّل علاکاین شهید مرا
قبول نما
خطاب دوم:
زینب فرمود:
یا مُحمّداه صَلّی «علیکَ ملائِکةُالسَّماءِ،
هذا حُسَینٌ بِالَعَراءِ، مُرَمَّلُ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُالاَعضاءِ وَبَناتُکَ
سَبای» ا وَ ذُرَیّتُکَ قتلی، تُسفی «علیهم الصّبا فَاَبْکَتْ کُلَّ صَدیقً
عَدّو؛
«ای رسول خدا، ای آن که ملائکة زمین وآسمان
بر تو درود میفرستد، این حسینتوست که اعضای او را پارهپاره کردند، سر او را
از قفا بریدند.»
این حسین توست که جسد او در صحرا افتاده،
در حالی که بادها بر او میوزند وخاکبر او مینشانند. پس هر دشمن ودوستی را
گریاند.
زینب آن بانوی ستمدیدهکه چنین داغ
را کنون دیده
رو به سوی مدینه چون بنمودبا غم ودرد
خود دو لب بگشود
گفت با جدّ خود رسول خدانظری کن به
سوی کرب وبلا
یا محمد، حسین تو این جاستپیکرش بی
سرش دگر تنهاست
سر او از قفا جدا گردندتو ندانی به ما
چهها کردند
جسم او پارهپاره گردیدههمه را دیدگان
ما دیده
جسدش در محیط سوزان استچشم عالم ز
درد گریان است
خطبة سوم:
بعد از آن زینب خطاب به مادر خود گفت:
«ای مادر، ای دختر خیرالبشر، نظری به صحرای
کربلا افکن وفرزند خود را ببین کهسرش بر نیزة مخالفان وتنش در خاک وخون غلطان
است! این جگر گوشةتوست کهدراین صحرا روی خاک افتاده ودختران خود را ببین
که سراپردة آنها را سوزاندند وایشانرا بر شتران برهنه سوار کردند وبه اسیری
میبرند. ما فرزندان توایم که در غربت گرفتارشدیم.
حالیا رو به مادر خود کرداین چنین او
سخن به لب آورد
گفت ای دختِ پاک پیمبرنظری سوی کربلا
آور
بنگر این جا زمین کرب وبلاستکه حسین
تو سرجدا اینجاست
مظهر مهر وپاکی وایمانجسم پاکش بُوَد
به خون، غلطان
جسم او روی خاک افتادهدخترانت اسیر
ودرمانده
بر شترهای بی جهاز سوارداده از کف همه
توان وقرار
همة دختران گرفتارنددرد غربت به سینهها
دارند
خطبة چهارم:
سپس با چشمی خون فشان روی به جسد
سرور شهیدان کرد وگفت:
بِابی مَنْ اَضْحی»، عَسکَرُهُ فی
یَوْمِ الاِثنین نَهبا، بِابی مَنْ فِسْطاطُهُ مُقطَّعُ العُری «.
بِابی مَنْ لا غائِبُ فَیُرْتَجی» وَ
لا «جَریحُ فَیُداوی». بِابی مَنْ نَفْسی لَهُ الْفِداء.
بِاَبی المَهْمُوم حتی «قضی. بِاَبی
العَطْشان حتّی ما مَضی». بِاَبی مَنْ شیْبَتُهُ تَقطِرُ بِالِّدماء. بِاَبی
مَنْ جَدُّهُ رسولُ اِلهِ السّماء. بِاَبی مَن هُوَ سِبْطُ نَبیّ الهُدی
«. بِاَبی محمّد المصطفی. بِاَبی خدیجَةُ الکبری». بِاَبی علیُّ المرتَضی
«. بِاَبی فاطمة الزَّهراءِ سَیِّدةِالنِّساءِ. بِاَبی مَنْ رُدَّتْ لَهُ الشَّمسُ
وَ صَلّی».
به فدای آن کس که سپاهش روز دوشنبه
غارت شد. به فدای آنکس که ریسمانخیامش راقطع کردند. بفدای آن کس که نه
غایب است تا امید بازگشتنش باشد ونهمجروح است که امید بهبودیش باشد. به فدای
آن کس که جان من فدای او باد. به فدایآن کس که با دلی اندوهناک وبا لبی
تشنه او را شهید کردند. به فدای آنکس که ازمحاسناش خون میچکید. به فدای
آنکس که جدّ او رسول خداست واو فرزند پیامبرمحمد مصطفی وخدیجة کبری وعلی مرتضی
وفاطمة زهرا سیدة زنان است. به فدایآن کس که خورشید برای او بازگشت تا نماز
گزارد.
زینب اکنون به دشت کرب وبلاهست با
چشم خون فشان، آن جا
با دلی غمگنانه وپر دردروی بر سرور شهیدان
کرد
گفت: جانم فدای جان حسینجسم گلگون
وناتوان حسین
که سپاهش چنان که غارت شدبه حریمش
بسی جسارت شد
قطع کردند ریسمان خیامتا که یاران
او کِشند به دام
آن که غایب ز چشم یاران نیستاز نظرها
تمام، پنهان نیست
حال صد چاک، جسم پاک وی استنتوان
در ره امید، نشست
به فدایش که با لبی عطشانجان خود
داد در ره ایمان
به فدایش که از محاسن اوگشته گلگون
تمام، چهره ومو
آن که جدّش رسول پاک خداستجدّهاش
هم خدیجة کبری «است
آن شهیدی که مادرش زهراستپدرش هم
علی، ولی خداست
آنکه خورشید بهر او برگشتتا که وقت
نماز جانان گشت
خطبة پنجم:
زینب آن گاه اصحاب پیامبر را مخاطب
قرار داد وگفت:
یا حُزناه! یا کُرباه! اَلیَومَ ماتَ
جدّی رسولُالله، یا اصحابَ محمّداهُ! هؤلاءِ ذُریّهالمصطفی» یُساقونَ سَوْقَ
السَّبایا؛
«امروز جدّم رسول خدا از دنیا رفته، ای اصحاب
پیامبراینان ذریّة رسول خدا هستند که آنان را همانند اسیران میبرند.»
از گفتار زینب، تمامی سپاهیان دشمن
به گریه افتادند ووحوش صحرا وماهیان دریابی قراری کردند.
زینب اکنون به حال غصه ودردتا بر اصحاب جدّ
خود رو کرد
گفت جدّم، رسول پاک خداستگر که رفتهست
از میان شما
حال، ذریّة رسول اللّهبه اسیری کشاندهاید
به راه
همه آگه ز ماجرا هستیدپس چرا لب ز گفتگو
بستید
که تمام سپاهی دشمنگریه کردند از خطابة
زن
زنِ والای دهر چون زینبکه بر آورد
آن سخن بر لب
خطبه امام سجاد علیه السلام در کوفه
پس از ورود کاروان اسرای اهل بیت امام حسین
علیه السلام به کوفه، زینب،ام کلثوم و فاطمه دختر امام حسین هر کدام سخنانی ایراد
کردند و با افشاگریهایشان، پرده از جنایات حکومت اموی برداشتند و صدای گریه و ناله
از مردم کوفه بلند شد.
پس از آن امام سجاد علیه السلام برخاست،
به مردم اشاره کرد که سکوت کنند، سپس حمد و ثنای الهی را بهجا آورد و بر رسول خدا
درود فرستاد و فرمود: «ای مردم! هر که مرا میشناسد، میداند من کیستم و هر کس مرا
نمیشناسد، خود را به او معرفی میکنم:
من علی بن الحسین بن علی بن ابی طالبم.
فرزند آن کسی هستم که حرمت او را شکستند، نعمتش را گرفتند، اموالش را به غارت و یغما
بردند و اهل بیتش را اسیر کردند. من پسر آن کسی هستم که او را کنار رود فرات، بیآنکه
کسی را کشته باشد، به قتل رساندند. من فرزند کسی هستم که با زجر کشته شد و همین افتخار
برای ما کافی است.
ای مردم! شما را به خدا سوگند؛ آیا میدانید
که برای پدر من نامهها نوشتید و چون به سوی شما آمد، با او حیله و مکر کردید و او
را کشتید؟ مردم! هلاکت بر شما باد با این ذخیرهای که برای آخرت خود فرستادید. چه فکر
و اندیشه زشت و ناپسندی دارید! شما چگونه روی آن را دارید که به رسول خدا نگاه کنید،
هنگامی که به شما بگوید: «فرزندان مرا کشتید و هتک حرمت من کردید. شما از امت من نیستید.»
صدای گریه از هر طرف بلند شد و بعضی به
بعضی دیگر گفتند: «هلاک شدید و خودتان نفهمیدید.»
حضرت سجاد فرمود: «مشمول رحمت خدا باشد
کسی که نصیحت مرا بپذیرد و وصیت مرا در راه خدا و اهل بیتش حفظ کند، چون پیروی از ما
پیروی از رسول خداست.»
مردم یکصدا گفتند: «ای پسر پیغمبر! ما
همه گوش به فرمان تو و مطیع تو و نگاهدار عهد و پیمانت هستیم، و هرگز از تو روی نمیگردانیم.
هر چه امر کنی، اطاعت میکنیم. با هر که با تو بجنگد میجنگیم، با هر که با تو از در
دوستی وارد شود، دوستی میکنیم تا از یزید خونخواهی کنیم و از کسانی که به تو ظلم و
ستم کردند، بیزاری جوییم.»
فرمود: «هیهات! هیهات!ای غدارهای حیلهگر
که جز خدعه و مکر خصلتی در شما نیست! آیا میخواهید آنچه را که با پدران من کردید با
من نیز بکنید؟ به خدا قسم محال است، زیرا هنوز جراحاتی که از شهادت پدرم بر دل من وارد
آمده، بهبود نیافته است، مصیبت جدم رسول خدا و پدر و برادرانم فراموشم نشده و تلخی
آن از کام من بر نخاسته است. سینه و گلویم را تنگ فشرده و غصه آن در سینه من جریان
دارد. از شما میخواهم که نه یاریمان کنید و نه با ما بجنگید.»
پس از آن، اشعاری به این مضمون خواند:
«اگر حسین کشته شد عجیب نیست، چون پدرش علی بن ابیطالب که از او بهتر و بزرگوارتر
بود، نیز کشته شد.
پس شماای اهل کوفه! از مصیبتهایی که به
حسین رسید، شادمان نباشید. مصیبت او از همه مصائب بزرگتر بود. آن حسینی که در کنار
رود فرات کشته شد؛ جانم فدای او باد! کیفر قاتلین او بیشک، آتش جهنم خواهد بود.»
سپس فرمود: «ما راضی هستیم که شما نه یاریمان
کنید نه کمر به قتلمان ببندید.»
تعالی روحی و شخصیتی حضرت زینب بعد از واقعه کربلا
در حماسه حسینی آن کسی که بیش از همه این
درس را آموخت و بیش از همه این پرتو حسینی بر روح مقدس او تابید، خواهر بزرگوارش زینب
سلام الله علیها بود. راستی که موضوع عجیبی است، زینب با آن عظمتی که از اول داشته
است و آن عظمت را در دامن حضرت زهرا علیهاسلام و از تربیت علی علیه السلام بدست آورده
بود، در عین حال زینب بعد از کربلا، با زینب قبل از کربلا متفاوت است، یعنی زینب بعد
از کربلا یک شخصیت و عظمت بیشتری دارد.
ما می بینیم در شب عاشورا، زینب یکی دو
نوبت حتی نمی تواند جلوی گریه اش را بگیرد، یکبار آنقدر گریه می کند که بر روی دامن
حسین بیهوش می شود و حسین علیه السلام با صحبتهای خود زینب را آرام می کند. «لا یذهبن
حلمک الشیطان؛ خواهر عزیزم! مبادا هوس شیطانی بر تو مسلط بشود و حلم را از تو برباید،
صبر و تحمل را از تو برباید» (بحارالانوار، ج 45، صفحه 2 و ارشاد شیخ مفید، صفحه
232 و اعلام الوری ، صفحه 236).
وقتی حسین (ع) به زینب (س) می فرماید که
چرا این طور می کنی، مگر تو شاهد و ناظر وفات جدم نبودی؟ جد من از من بهتر بود، پدر
ما از ما بهتر بود، برادر همین طور، مادر همین طور، زینب با حسین (ع) این چنین صحبت
می کند: برادر جان! همه آنها اگر رفتند بالاخره من پناهگاهی غیر از تو داشتم، ولی با
رفتن تو برای من پناهگاهی باقی نمی ماند. اما همینکه ایام عاشورا سپری می شود و زینب،
حسین علیه السلام را با آن روحیه قوی و نیرومند و با آن دستورالعملها می بیند، زینب
(س) دیگری می شود که دیگر احدی در مقابل او کوچکترین شخصیتی ندارد.
امام زین العابدین (ع) فرمود: ما دوازده
نفر بودیم و تمام ما دوازده نفر را بیک زنجیر بسته بودند که یک سر زنجیر به بازوی من
و سر دیگر آن به بازوی عمه ام زینب بسته بود. می گویند تاریخ ورود اسرا به شام دوم
ماه صفر بوده است. بنابراین بیست و دو روز از اسارت زینب (س) گذشته است، بیست و دو
روز رنج متوالی کشیده است که با این حال او را وارد مجلس یزید بن معاویه می کنند، یزیدی
که کاخ اخضر او یعنی کاخ سبزی که معاویه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللی بود
که هر کس با دیدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه، خودش را می باخت.
بعضی نوشته اند که افراد می بایست از هفت
تالار می گذشتند تا به آن تالار آخری می رسیدند که یزید روی تخت مزین و مرصعی نشسته
بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفرای کشورهای خارجی نیز روی کرسیهای طلا یا نقره
نشسته بودند. در چنین شرایطی این اسراء را وارد می کنند و همین زینب (س) اسیر رنج دیده
و رنج کشیده، در همان محضر چنان موجی در روحش پیدا شد و چنان موجی در جمعیت ایجاد کرد
که یزید معروف به فصاحت و بلاغت را لال کرد. یزید شعرهای ابن زبعری را با خودش می خواند
و به چنین موقعیتی که نصیبش شده است افتخار می کند. زینب فریادش بلند می شود:
«شمخت بانفک»! «اظننت یا یزید حیث اخذت
علینا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق کما تساق الاساری ان بنا علی الله هوانا
و بک علیه کرامه» ؟ (بحار الانوار، جلد 45، صفحه 133 و مقتل الحسین، مقرم، صفحه
462 و اللهوف، صفحه 76)، ای یزید! خیلی باد به دماغت انداخته ای تو خیال می کنی اینکه
امروز ما را اسیر کرده ای و تمام اقطار زمین را بر ما گرفته ای، و ما در مشت نوکرهای
تو هستیم، یک نعمت و موهبتی از طرف خداوند بر تو است؟! به خدا قسم تو الان در نظر من
بسیار کوچک و حقیر و بسیار پست هستی، و من برای تو یک ذره شخصیت قائل نیستم.
ببینید اینها مردمی هستند که بجز ایمان
و شخصیت روحی و معنوی همه چیزشان را از دست داده اند. آن وقت شما توقع ندارید که یک
همچون شخصیتی مانند شخصیت زینب (س) چنین حماسه ای بیافریند و در شام انقلاب به وجود
بیاورد؟ همان طور که انقلاب هم به وجود آورد. یزید مجبور شد در همان شام روش خودش را
عوض بکند و محترمانه اسراء را به مدینه بفرستد، بعد تبری بکند و بگوید خدا لعنت کند
ابن زیاد را، من چنان دستوری نداده بودم، او از پیش خود این کار را کرد. چه کسی این
کار را کرد؟ زینب (س) چنین کاری را کرد. در آخر جمله هایش اینطور فرمود: «یا یزید کد
کیدک واسع سعیک ناصب جهدک فوالله لا تمحو ذکرنا و لا تمیت وحینا» (بحار الانوار، جلد
45، صفحه 135 و اللهوف، صفحه 77). زینب علیهاسلام به کسی که مردم با هزار ترس و لرز
به او یا امیرالمؤمنین می گفتند، خطاب می کند که یا یزید به تو می گویم، هر حقه ای
که می خواهی بزن و هرکاری که می توانی انجام بده، اما یقین داشته باش که اگر می خواهی
نام ما را در دنیا محو بکنی، نام ما محو شدنی نیست، آنکه محو و نابود می شود تو هستی.
چنان خطبه ای در آن مجلس خواند که یزید
لال و ساکت باقی ماند و خشم سراسر وجود آن مرد شقی و لعین را فرا گرفت و برای اینکه
دل زینب (س) را آتش بزند و زبان او را ساکت کند و برای اینکه زینب منقلب بشود، دست
به یک عمل ناجوانمردانه زد، با عصای خیزران خود به لب و دندان اباعبدالله (ع) اشاره
کرد.
روانشناسى جامعه كوفه پس از شهادت امام حسین(ع)
به طور كلى مىتوان خصوصيات روانى جامعه
كوفه را كه در شكست ظاهرى نهضت امام حسينعليهالسلام دخيل بود، چنين برشمرد:
الف: نظام ناپذيرى:
هسته اوليه شهر كوفه را قبايل بدوى و صحرانشين
تشكيل مىدادند كه بنا به علل مختلف در فتوحات اسلامى شركت جستند و سپس از صحرانشينى
و كوچروى به شهرنشينى روى كردند، اما با اين حال، خلق و خوى صحرانشينى خود را از دست
ندادند.
يكى از صفات صحرانشينان، آزادى بى حدوحصر
در صحراها و بيابانها است. و لذا آنان از همان ابتدا به درگيرى با اميران خود پرداختند،
به گونهاى كه خليفه دوم را به ستوه آوردند تا جايى كه از دست آنان اين چنين شكوه مىكند:
«واى نائب اعظم من ماة الف لايرضون عن امير
و لا يرضى عنهم امير»; (35) چه مصيبتى بالاتر از اين كه با صدهزار جمعيت روبرو باشى
كه نه آنها از اميران خود خشنودند و نه اميران آنها از آنان رضايت دارند.
و لذا مىبينيم كه آنان در سير تاريخى كوفه
چه با اميران و فرماندهان عادل همچون علىبن ابىطالبعليهالسلام و عمار ياسر و چه
با اميران ظالم مانند «زيادبن ابيه» ناسازگار بودند.
آرى! در طول تاريخ كوفه تا سال 61 هجرى
تنها با يك مورد روبرو مىشويم كه كوفيان بيشترين رضايت را از امير خود داشتهاند و
او همان سياس معروف عرب; يعنى «مغيرةبن شعبه است! اين سياستمدار كهنهكار كه از سال
41 هجرى تا سال مرگش; يعنى سال 50 هجرى از سوى معاويه عهدهدار حكومت كوفه بود، سعى
مىكرد طورى رفتار نمايد تا كمترين تعارض را با مردم و گروههاى مختلف داشته باشد و
لذا وقتى به او مىگفتند: فلان شخص داراى عقيده شيعى يا خارجى است، جواب مىداد: خداوند
چنين حكم كرده كه مردم مختلف باشند و خود بين بندگانش حكم خواهد نمود. (36)
و همين طرز سلوك بود كه عامه مردم را از
او خشنود مىنمود، البته خوارج در زمان او از مشى وى پيروى كرده و با مستوردبن علقه
بيعت كردند و دستبه شورش زدند و مغيره اين شورش را سركوب نمود.
«نعمان بن بشير» كه در سال59 هجرى عهدهدار
حكومت كوفه شده بود، نيز مىتوانست اميرى مطلوب براى كوفيان باشد، كه ناگاه با مرگ
معاويه، شرايط و دوافع و انگيزههاى قوىترى براى كوفيان پيش آمد كه به دعوت از امام
حسينعليهالسلام انجاميد.
شايد بتوان گفت: حضور فراوان صحابه و قراء
يكى از عوامل تشديدكننده اين خلقوخوى بود، چرا كه آنان خود را مجتهدان و صاحبنظرانى
در مقابل حكومتبه حساب مىآوردند و لذا تا آن هنگام كه مىتوانستند و بر جان خود بيم
نداشتند، در مقابل حكومت قد علم مىكردند كه نمونه بارز آن را در جنگ صفين مشاهده مىكنيم،
به ويژه آن كه جمع كثيرى از خوارج نهروان را «قراء» و حافظان قرآن تشكيل مىدادند.
(37)
مىتوان چنين گفت كه چنين جامعهاى امير
عادل و آزادانديش را برنمىتابد، در اين جامعه از اينگونه اميران سوء استفاده مىشود
و در مقابل آنها به معارضه برمىخيزند و از فرمانهاى آنان اطاعت نمىنمايند. نمونه
همه اين نشانهها را در رفتار كوفيان با حضرت علىعليهالسلام مشاهده مىكنيم. امير
مناسب اين جامعه اميرى مانند «زيادبن ابيه» است كه با خشونت و ظلم آنان را وادار به
اطاعت در برابر حكومت نمايد.
برخلاف جامعه كوفه، جامعه شام را مردمى
متمدن و غيرعرب تشكيل مىدادند كه قرنها به نظامپذيرى عادت كرده بودند و از اينرو
معاويه به راحتى توانست چنين جامعهاى را در اختيار بگيرد. (38)
ب: دنياطلبى:
گرچه بسيارى از مسلمانان صدر اسلام با هدفى
خالص و به جهت رضاى حق و پيشرفت اسلام در فتوحات اسلامى شركت جستند، اما كم نبودند
افراد و قبايلى كه به قصد به دست آوردن غنايم جنگى در اين جنگها شركت مىجستند اينان
پس از سكونت در كوفه حاضر به از دست دادن دنياى خود نبودند و به محض احساس خطرى نسبتبه
دنياى خود عقبنشينى مىكردند و به عكس، هر گاه احساس حظى مىنمودند فورا در آن داخل
مىشدند. شاهد صادق اين مطلب حضور كوفيان در دو جنگ جمل و صفين است. هنگامى كه در سال36
هجرى حضرت علىعليهالسلام از مدينه به سمت عراق براى مقابله با شورشيان مستقر در بصره،
رهسپار عراق شد، از كوفيان درخواست كمك نمود. كوفيان كه هنوز حكومت علىعليهالسلام
را نوپا مىديدند و از سرنوشت جنگ به خصوص با توجه به كثرت سپاه بصره بيمناك بودند،
كوشيدند از زير بار اين دعوت شانه خالى كنند و بالاخره پس از تبليغها و تشويقهاى فراوان
تنها 12 هزار نفر يعنى حدود 10 درصد جمعيت مقاتل كوفه در اين جنگ شركت جستند; (39)
و پس از اتمام جنگ، يكى از اعتراضهاى نخبگان و خواص آنان، تقسيم نكردن غنايم از سوى
حضرت علىعليهالسلام بود. (40)
اما در جنگ صفين كه كوفيان حكومت علىعليهالسلام
را سامانيافته مىديدند و اميد فراوانى به پيروزى مىداشتند، رغبتبيشترى به شركت
در جنگ نشان دادند، به طورى كه تعداد سپاهيان آن حضرتعليهالسلام در اين جنگ را بين
65 تا 120 هزار نفر نگاشتهاند (41) كه شمار افراد غيركوفى آن بسيار ناچيز بود.
كثرت بيعتكنندگان با مسلم را نيز مىتوان
با همين اصل توجيه نمود، گرچه عده قليلى افراد مخلص نيز در ميان آنها بودند.
مردم كوفه در آن هنگام از سويى به علت مرگ
«معاويه» و جوانى «يزيد» حكومت مركزى شام را دچار ضعف مىديدند و از سوى ديگر فرماندار
كوفه، «نعمان بن بشير» را قادر به مقابله با قيامى جدى نمىدانستند. از اينرو تجمع
عدهاى از شيعيان مخلص به رهبرى «سليمان بن صرد خزاعى» و پيشنهاد دعوت از امام حسينعليهالسلام
و تشكيل حكومت در كوفه توسط آنان، بهسرعت از سوى كوفيان مورد استقبال قرار گرفت زيرا
احتمال پيروزى و تشكيل حكومت را قوى مىدانستند.
حتى پس از ورود عبيدالله به كوفه، باز هم
اميد پيروزى را از دست ندادند و از اينرو تعداد كثيرى به همراه مسلم در محاصره قصر
عبيدالله شركت جستند و هنگامى كه احساس خطر نمودند، بهسرعت از نهضت كناره جستند و
مسلم و هانى را به دست عبيدالله سپردند.
اين احساس خطر هنگامى شدت گرفت كه شايعه
حركتسپاه شام از سوى طرفداران عبيدالله در ميان مردم افكنده شد كه ترس از سپاه شام
را نيز مىتوان معلول دنياطلبى مردم كوفه به شمار آورد. (42)
از اينجاست كه به عمق كلام امام حسينعليهالسلام
هنگام نزول در كربلا پى مىبريم كه فرمود:
«الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على السنتهم
يحوطونه ما درت معايشهم، فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون»; (43) مردم بندگان دنيايند
و دين مانند امرى ليسيدنى بر زبان آنها افتاده است; تا هنگامى به دنبال دين مىروند
كه معيشت آنها برقرار باشد اما هنگامى كه در امتحان افتند، دينداران اندك خواهند بود.
ج: تابع احساسات بودن:
با مطالعه مقاطع مختلف حيات كوفه مىتوانيم
اين خصيصه را بهخوبى در آن مشاهده نماييم. علت اصلى اين خصيصه را مىتوان عدم رسوخ
ايمان در قلبهاى آنان دانست و طبعا از افراد و قبايلى كه با ديدن شوكت اسلام به آن
پيوستند و براى دنياى خود به جنگ رفتند، انتظارى جز اين نمىتوان داشت.
شايد معروف شدن كوفيان به غدر و فريبكارى
و بىوفايى به گونهاى كه باعثبه وجود آمدن مثلهايى چون: «اغدر من كوفى»; فريبكارتر
از كوفى، يا «الكوفى لايوفى»; كوفى وفا ندارد، گرديده، نيز ناشى از همين خصيصه احساساتى
بودن آنها باشد.
مىتوان گفت: يكىاز موفقترين كسانى كهتوانست
از احساسات كوفيان بهخوبى بهرهبردارى نمايد، جناب مختار بود كه البته كوفيان، باز
همين كه احساس كردند ورق عليه او برگشته است او را تنها گذاشتند تا به دست مصعب بن
زبير كشته شود. (44)
د: خصوصيات ديگر:
بعضى از نويسندگان معاصر خصوصيات زير را
براى جامعه كوفه برشمردهاند:
1 - تناقض در رفتار 2 - فريبكارى 3 - تمرد
بر واليان 4 - روحيه فرار در هنگام رويارويى با مشكلات 5 - اخلاق بد 6 - طمع 7 - تحت
تاثير تبليغات قرار گرفتن. (45)
به نظر مىرسد، خصوصياتى كه ما برشمرديم
به طور ريشهاى مىتواند همه اين خصوصيات هفتگانه را توجيه كند.
مسیر حرکت کاروان اسیران کربلا، از کوفه به شام
راه نخست: راه بادیه
کوفه، در عرض جغرافیایىِ حدود 32 درجه و
دمشق، در عرض جغرافیایىِ حدود 33 واقع است. این، بدان معناست که مسیر طبیعی میان این
دو شهر، تقریبا بر روییک مدار، قرار دارد و نیازی به بالا رفتن و پایین آمدن بر روی
زمین، جز در حدّ کسری از یک درجه نیست. بر روی این مدار، راهی واقع بوده که به
«راه بادیه» مشهور بوده است.
این مسیر، کوتاهترین راه بین این دو شهر است و حدود
923 کیلومتر، مسافت داشته است. مشکل اصلی این راه کوتاه، گذشتن آن از صحرای بزرگ
میان عراق و شام است که از روزگاران کهن، به «بادیة الشام» مشهور بوده است.
این مسیر، برایافرادی قابل استفاده بوده
که امکانات کافی(به ویژه آب) برایپیمودن مسافتهای طولانیمیان منزلهای دور از
همِ صحرا را داشتهاند، هر چند، گاهی شتاب مسافر، او را وادار به پیمودن این مسیر
مىکرده است. البته در صحراها، شهرهای بزرگ، وجود ندارند؛ امّا این به معنای نبودن
راه یا چند آبادی کوچک نیست.
راه دوم: راه کناره فرات
فرات، یکیاز دو رود بزرگ عراق است که از
ترکیه سرچشمه مىگیرد و پس از گذشتن از سوریه و عراق، به خلیج فارس مىپیوندد. کوفیان،
برایمسافرت به شمال عراق و شام، از کناره این رود، حرکت مىکردند تا هم به آب، دسترس
داشته باشند و هم از امکانات شهرهای ساخته شده در کناره فرات، استفاده کنند. لشکرهای
انبوه و کاروانهای بزرگ که به آب فراوان نیاز داشتند، ناگزیر از پیمودن این مسیر
بودند.
این مسیر، ابتدا از کوفه به مقدار زیادی
به سوی شمال غرب مىرود و سپس از آن جا به سویجنوب، بر مىگردد و با گذر از بسیاری
از شهرهای شام، به دمشق مىرسد. این راه، انشعابهای متعدّد داشته و با طول تقریبی
1190 تا 1333 کیلومتر، جاىگزین مناسبی برای راه کوتاه، امّا سختِ بادیه بوده است.
مجموع این راه و راه بادیه را مىتوان به یک مثلّث، تشبیه کرد که قاعده آن، راه بادیه
است.
راه سوم: راه کناره دجله
دجله، دیگر رود بزرگ عراق است و آن نیز
مانند فرات، از ترکیه سرچشمه میگیرد؛ امّا از شام نمیگذرد و درگذشته، برایرفتن به
شمال شرق عراق، از مسیر کناره آن، استفاده میکردهاند. این راه، مسیر اصلی میان کوفه
و دمشق، نبوده است و باید پس از پیمودن مقدار کوتاهی از آن، کم کم به سمت غرب پیچید
و پس از طىّ مسیر نه چندان کوتاهى، به راه کناره فرات پیوست و از آن طریق، وارد دمشق
شد.
این مسیر را میتوان سه ضلع از یک مستطیل
دانست که ضلع دیگر طولىِ آن را راه بادیه و سه ضلع یاد شده آن را: مسافت پیموده شده
از کوفه به سمت شمال، راه پیموده شده به سمت غرب، و راه پیموده شده به سمت جنوب ـ که
بازگشت به بخشی از مسیر پیموده شده قبلی است ـ تشکیل میدهند. از این رو، از همه
راههای دیگر، طولانیتر است و طول آن، حدود 1545 کیلومتر است. این راه را «راه سلطانى»
نامیدهاند.
اسیران از زنان بنیهاشم
۱ـ (زینب) آنجاست کاروانسالارکه زکف
داده است صبر وقرار
۲ـ خواهر رنجد یدهای آن جاست (ام کلثوم،
زینب صغری «) ست
۳ـ (فاطمه) دختر امام علی۴ـ فاطمه دیگری
که هست، ولی:
او بُود دختر امام حسین۵ـ هم (سکینه)
در التزام حسین
۶ـ هم (رباب، دخت امرءالقیس) استبا
حسین رشتة مودّت بست
۷ـ دختر چهار سالهای زامامچون (رقیه)
که شهره گشت به نام
۸ـ هم (رقیه) ست همسر مسلم۹ـ نیز آنجاست
دختر مسلم
۱۰ـ نیز (خوصاء) به نام (اُمِ ثِغَر)
از عقیل است ومادر جعفر
۱۱ـ (ام کلثوم) گر چه او (صغری») ستدختر
خوب زینب کبری ست
۱۲ـ مادر قاسم است چون (رمله) که دلش
خون شده ست زین فتنه
(شهربانو) ست آنکه طفلش راداد از کف به سرزمین
بلا
شهربانو دیگری هم هستمادر باوفای سجاد
است
که ندارد حضور در این جادر میان زنان
به کرب وبلا
۱۴ـ (دخت مسعود خالد) است اینجانام
نیکوی او بُوَد (لیلا)
نام فرزند اوست (عبداللّه) داده فرزند
در ره اَللّه
۱۵ـ (فاطمه، دختر امام حسن) مادر باقرالعلوم
زَمَن
همسر باوفای سجاد استشاهد آن جفا وبیداد
است
همه جا بود در کنار امامبا اسیران، سفر
نمود به شام
اگر زینب نبود
سِرّ نی در نینوا میماند اگر زینب نبود کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ پشت ابری از ریا میماند اگر زینب نبود
چشمهٔ فریاد مظلومیّتِ لب تشنگان در کویر تفته جا میماند اگر زینب نبود
زخمهء زخمیترین فریاد در چنگ سکوت از طراز نغمه وا میماند اگر زینب نبود
در طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخ در گلوی چشمها میماند اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی بیسوار و بیلگام در بیابانها رها میماند اگر زینب نبود
در عبور از بستر تاریخ، سیل انقلاب پشت کوه فتنه جا میماند اگر زینب نبود
|