به نام خدا
بابا سلام، دلم
می خواد باهات حرف بزنم !؟
6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام
بده .
8 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه
.
10 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة
پدرها باهوشتر.
12 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.
14 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها
كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.
16ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي
دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.
18 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .
21 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم
باز اون گوش مفتي گير اُورده .
23 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده
به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه
.
26 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز
مأيوس كننده اي از رده خارجه
30 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم ،
زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته
.
35 ساله
که بودم به خودم
گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از
ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره .
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس
اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
45 ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف
بزنم ! اما افسوس كه قدرشو
ندونستم ...... خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت
!
حالا اگه اون هست و تو هم
هستی یه خورده ......
|